درخشش ابدی یک ذهن پاک- نوشته‌های مصطفی انصافی

انتشار نوشته‌های این پایگاه با ذکر نام نویسنده بلامانع است.

درخشش ابدی یک ذهن پاک- نوشته‌های مصطفی انصافی

انتشار نوشته‌های این پایگاه با ذکر نام نویسنده بلامانع است.

یادداشتی بر «غرامت مضاعف» نوشته‌ی جیمز ام. کین- مصطفی انصافی


تند و بی‌وقفه کوفتن بر طبل گناه

مصطفی انصافی



کدام رمانی را سراغ دارید که در فصل اول و در صفحه‌ی ششم‌اش برود سراغ اصل مطلب و قصه را آغاز کند و پایه‌های چهارده فصل روایت پرکشش و جذاب‌اش را به این سرعت بگذارد؟ «بیمه‌ی تصادف وقتی فروش می‌ره که یه مامور بیمه‌ای بفروشدش؛ بامزه‌س که یه کسی در مورد بیمه‌ی تصادف از آدم سوال کنه. دوما وقتی پای نقشه‌ی ناجوری وسط باشه تصادف اولین چیزیه که به ذهن آدم‌ها می‌رسه.» این چند خط ترجمه‌ی شسته‌رفته‌ی بهرنگ رجبی است از رمان «غرامت مضاعف» نوشته‌ی «جیمز ام. کین». معمولا رمان‌ها چند فصلی را به معرفی شخصیت‌ها و فضاها اختصاص می‌دهند و در همین حین خواننده را آماده می‌کنند برای ورود به قصه. اما در «غرامت مضاعف» همه چیز به سرعت اتفاق می‌افتد. از یک طرف به سرعت وارد درام می‌شویم و از طرف دیگر این سرعت، در ضرباهنگ جملات نویسنده و گفت‌وگوها و تقسیم متناسب فصل‌های رمان به توصیفات و گفت‌وگوها نمود می‌یابد و پس از آن در اتفاقات؛ به گونه‌ای که نویسنده با حذف‌های به‌جا و بهنگام از اطناب خودداری می‌کند. مثلا اولین دیدار والتر و فیلیس در اواسط فوریه اتفاق می‌افتد و نویسنده در طول چهار فصل- در حدود پنجاه صفحه- دو ماه از زندگی والتر هاف و فیلیس را که به آشنایی، چند دیدار و نقشه کشیدن برای قتل گذشته روایت می‌کند. به عنوان یک نمونه از حذف‌هایی که در طول رمان خیلی به کمک حفظ ضرباهنگ رمان آمده، می‌شود به این گفت‌وگوی فیلیس و والتر درباره‌ی زمان سفر نردلینگر در فصل چهارم اشاره کرد:

-            قراره بره دیدن همشاگردی‌های قدیمی. تو پالوآلتو.

-            کی؟

-            ژوئن. تقریبا شش هفته‌ی دیگه.



نویسنده طی چند همین چند جمله، هم اطلاعاتی راجع به سفر نردلینگر می‌دهد و هم به زمان حال حاضر رمان- که اواسط آوریل- باشد اشاره می‌کند و چند صفحه پس از آن، فصل پنجم را این‌گونه آغاز می‌کند:

«قطارش قرار بود ساعت نه و چهل و پنج دقیقه‌ی شب حرکت کنه»

و این گونه است که بی حرف اضافه، شش هفته حذف می‌شود. پیش از این البته از زبان والتر شنیده‌ایم: «تو کالیفرنیا فوریه هم مث باقی ماه‌های دیگه‌س... از اون به بعد، تو تموم طول بهار، باور کنین خیلی خوابی به چشم‌هام نیومد.» و این‌گونه است که می‌دانیم هر لحظه از این شش هفته جهنم بوده برای والتر. بی آن که نویسنده تاکید و اضافه‌گویی داشته باشد در پرداختن به اوضاع روحی شخصیت‌هایش. اطناب و از دست رفتن ضرباهنگ برای چنین رمانی زهر است و کین با هوشیاری از پرداختن به آن شش هفته به نفع ضرباهنگ چشم پوشیده. از این گونه حذف‌ها در همه‌ی رمان به چشم می‌خورد. پس از آن، همه‌ی اتفاقاتی که در جریان قتل نردلینگر می‌گذرد و پیش از آن هیچ چیز از جزییات آن نمی‌دانستیم، در سه فصل- بیست صفحه- روایت می‌شود و پس از قتل، نویسنده اوضاع روحی والتر را این گونه شرح می‌دهد: «سعی می‌کردم فکر نکنم، ولی فکره مدام یهویی غافلگیرم می‌کرد. تازه فهمیدم چی کار کرده‌م. یه مردیو کشته بودم تا به یه زنی برسم... همه‌ی این کارها رو برا خاطر اون کرده بودم و حالا دلم می‌خواست تا وقتی زنده‌ام دیگه هیچ وقت نبینمش. کل خرجش همینه، یه چیکه ترس، که عشق ببُره و تبدیل بشه به نفرت»

یک نویسنده‌ی بد و حتی متوسط از این‌جای رمان به بعد را می‌توانست هدایت کند به سطل زباله. اما کین، بامهارت، موفق می‌شود رمان‌اش را حفظ کند و در طول فصل‌های هشتم تا پایان فصل دهم، با وارد کردن شخصیت‌هایی چون لولا و نینو ساچتی به درام که پیش از این آن‌ها را معرفی کرده و در آب‌نمک خوابانده، خون دوباره‌ای به رگ‌های اثرش تزریق می‌کند و همزمان مخاطب را در کنجکاوی این قضیه که «آیا کیز بالاخره حقیقت را کشف می‌کند یا نه؟» نگه می‌دارد؛ کلاس درسی برای توزیع درست اطلاعات در اثر، معرفی بهنگام شخصیت‌ها و استفاده از آن‌ها در زمان و مکانی که درام اقتضا می‌کند.

در فصل یازدهم و دوازدهم تصمیم والتر مبنی بر قتل فیلیس افشا می‌شود و رمان، یک بار دیگر- در حالی که فقط سی صفحه به پایان‌اش مانده- مخاطب را در مواجهه با اثر به تکاپو می‌اندازد. در ابتدای فصل چهاردهم می‌خوانیم: «چیزی که الان خونده‌ین، اگه خونده‌ین، همون اظهاریه‌س» و این گونه جیمز ام. کین که مخاطب را، در همان صفحات آغازین رمان‌اش، به خواندن اثری جذاب و پرکشش بشارت داده بود، در صدوپنجاه صفحه، او را میخکوب می‌کند. حالا مخاطب با یک والتر هاف طرف است که نه رنگ پول را دیده و نه دیگر شغلی را که در آن موفق بوده دارد. نه وطنی دارد و نه حتی هویتی. نه در آرامش است و نه به زنی که آن همه دوست‌اش داشته، می‌تواند عشق بورزد: «باورم نمی‌شد امکان داشته باشه کسی که هر وقت دلش بخواد می‌تونه این قدر دوست‌داشتنی باشه، تونسته باشه اون کارها رو بکنه.»

زخمی و آواره در دریا پیش به سوی جایی که نمی‌دانند کجاست. چیزی در همین مایه‌هاست «غرامت مضاعف»


این یادداشت پیش از این در مجله‌ی «تجربه» (شماره‌ی 13/ تیرماه 91) چاپ شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد