درخشش ابدی یک ذهن پاک- نوشته‌های مصطفی انصافی

انتشار نوشته‌های این پایگاه با ذکر نام نویسنده بلامانع است.

درخشش ابدی یک ذهن پاک- نوشته‌های مصطفی انصافی

انتشار نوشته‌های این پایگاه با ذکر نام نویسنده بلامانع است.

نقد فیلم «یک پیامبر» (ژاک اودیار)

تنها دو بار زندگی کن...

مصطفی انصافی


نمی‌توان گفت که آیا خود خشونت به عنوان وسیله، فی نفسه عادلانه است یا غیرعادلانه، اخلاقی است یا غیراخلاقی... از نظر مدافعان قانون طبیعی توسل به خشونت هیچ اشکالی ندارد؛ چرا که اهداف طبیعی، موجه و عادلانه اند. توسل به خشونت حق طبیعی بشر و موجه است تا به هدفی مشخص دست یابد. خشونت از این دیدگاه محصولی طبیعی به حساب می‌آید.

«ژاک دریدا»، مقاله‌ی «بنیامین و نقد خشونت»، قانون و خشونت، نشر فرهنگ صبا

خشونت چیست؟ رابطه‌ی آن با قدرت چگونه است؟ آیا انسان فطرتا صلح‌طلب است یا خشونت‌طلب؟ آیا خشونت یک امر فطری است؟ چه چیزهایی باعث می‌شود خشونت بروز و ظهور یابد؟

آن چه که در نگاه اول و بار اول تماشای فیلم شدیدا به چشم می‌آید فاصله‌ای است که یک انسان از معصومیت تا گناه و از مسالمت تا خشونت می‌پیماید. فصل معرفی شخصیت مالک با بازی «طاهر رحیم» کلید ورود به بحث است. مالک درابتدای فیلم به عنوان جوان آرام و معصومی شناسانده می‌شود که احتمالا خودش هم نمی‌داند دقیقا به چه دلیل به زندان افتاده. در هیچ کجای فیلم هم به علت زندانی شدن مالک پرداخته نمی‌شود. بی‌پناه بودن مالک و همزبان بودن او با ریب باعث می شود که سزار برای اجرای دستور رئیسش از مالک استفاده کند. مالک به ناچار و برای این که کشته نشود قتل ریب را می‌پذیرد و این یعنی پذیرش واقعیت بی‌رحم محیط و «اصل تنازع بقا» و ورود به مناسبات جامعه‌ی زندان. از این منظر، قتل ریب، یک انتخاب داروینی است. یعنی مالک باید بکشد تا کشته نشود. این «نیاز به زنده ماندن» در حقیقت اولین هدفی است که باعث می‌شود مالک به خشونت متوسل شود.


از زمان فروید تا به امروز می‌دانیم که مساله‌ی معصومیت کودکان بسیار نسبی است. مانند هر انسان، درون کودکان هم مقداری خشونت وجود دارد. کافی است در اجتماع کودکان در کودکستان دقیق شویم. معصومیت کودکانه ساخته‌ی ذهن بزرگسالان است. وجود انسان، حاوی بسیاری از صفات است و بسته به شرایط بیرونی این صفات، خودشان را نشان خواهند داد.

«میشاییل هانکه» در گفت و گو با «تاگس اشپیگل» پس از نمایش «روبان سفید»

فصل قتل ریب صحنه‌های شگفت‌انگیزی را در فیلم رقم می‌زند. این فصل از این جهت شگفت‌زده‌تان می‌کند که در تاریخ سینما کمتر فیلمی این قدر عریان، خشونت انسانی را به تصویر کشیده است. منظور از به تصویر کشیدن خشونت انسانی، تصویری است که در آن به همه‌ی احوالات انسان، پیش و پس از اعمال خشونت با جزییات و درست پرداخته شود. تصویری که در آن، انسان مثل یک ربات، صرفا ابزار اعمال خشونت در آن نباشد؛ مثل انبوه فیلم‌های مبتذل درجه‌چندم هالیوود. بازی خوب و پر از جزییات «طاهر رحیم» در این فصل- که در چهره‌اش، می شود اضطراب و انفعال و ترس و پشیمانی و عذاب وجدان را دید- به نمایش فاجعه‌بار این وضعیت کمک شایانی می‌کند. تیغ در دهان مالک باید تبدیل شود به نیشی که قرار است از دهان ماری بیرون آید و گردن ریب را بزند. بازی طاهر رحیم آن قدر خوب است که زجر و عذاب مالک به هنگام تمرین برای پنهان کردن تیغ در دهانش و جراحت‌های ناشی از آن کاملا حس می‌شود. به ویژه وقتی که یکی از این تمرین‌ها و خونریزی‌ها، برش زده می‌شود به غذا خوردن مالک که می‌شود فهمید، حس کرد که مالک چه دردی دارد می‌کشد هنگام غذا خوردن با دهان و زبان زخمی. این‌ها که جسمانی است. جراحت‌های روحی مالک خیلی دردناک‌تر از این حرف‌هاست. ترسی که مالک از ارتکاب گناه بدین بزرگی دارد در صحنه‌ی ورودش به سلول ریب کاملا مشاهده و حس می‌شود. به خاطر همین اضطراب پیش از گناه است که با آن همه تمرین، تیغ، دهان مالک را می‌برد و خون از گوشه‌ی لبش جاری می‌شود. کارگردانی «ژاک اودیار» در ایجاد دلهره، در همان چند لحظه‌ی کوتاه خون جاری شدن از لب مالک، کاملا درست و دقیق از آب در آمده. دکوپاژ و میزانسن این صحنه کاملا منطبق است بر هدف ایجاد تعلیق به هنگام خون جاری شدن از دهان مالک. ریب به خاطر موقعیتی که نسبت مالک دارد، جاری شدن خون از دهان مالک را نمی‌بیند و از طرفی مخاطب- که نسبت به این قضیه آگاه است- نگران لو رفتن مالک می‌شود. خود مالک هم کاملا اتفاقی می‌فهمد که از دهانش خون جاری شده است. مالک مرتکب قتل می‌شود و دست‌ها ولباسش به خون یک انسان آلوده می‌شود. لباس سفیدش را که خونی شده درمی‌آورد که بشوید. آن سفیدی، اما (که نماد جهانی پاکی و معصومیت است) هرگز بازنمی‌گردد. به همین دلیل است که از این پس ریب را در تک تک لحظات زندگی و خواب و کابوس و بیداری مالک می‌بینیم. ریب می‌شود نماینده‌ی وجدان مالک و هیچ وقت او را رها نمی‌کند.


تمایل کلی نوع بشر را شهوت مدام و آرام ناپذیر، برای کسب قدرت می دانم که تنها مرگ بدان پایان می بخشد.

«توماس هابز»

مالک در زندان فقط در حال یاد گرفتن است. این یادگیری هم یادگیری خواندن و نوشتن است، هم یادگیری زبان کورسی و هم تمرین ریاست و اعمال قدرت و خشونت. آن مسیر دارد طی می‌شود. فاصله‌ای که یک انسان از معصومیت تا گناه می‌پیماید. شاید مهم‌ترین عاملی که باعث شد فیلم «یک پیامبر»، بسیار با «پدرخوانده» مورد مقایسه قرار گیرد، همین مساله باشد. ورود یک جوان معصوم به فضای جنایت و گناه به تبع شرایط محیطی و به قدرت رسیدن او. مالک به عنوان یک جوان یک لاقبای آسمان‌جل بی‌پناه تبدیل می‌شود به جوان قدرتمندی که حالا خودش می‌تواند پناه کلی آدم دیگر بشود و خدایی کند و آدمی را که سزار تصمیم به کشتنش گرفته، آزاد کند. اولین قتلی که مالک مرتکب می‌شود بی‌شک خاطره‌ی اولین قتل مایکل کورلئونه را یادآور می‌شود. با این حال بیش از آن که بشود مالک را با مایکل «پدرخوانده» مقایسه کرد می‌شود او را با دیوید «سگ‌های پوشالی»، اثر جاودانه‌ی «سام پکین‌پا» مقایسه کرد. این مقایسه نتایج بهتری به دنبال دارد. در آن فیلم دیوید (داستین هافمن) آدمی است که کاری به کار کسی ندارد. فیزیکدانی است که همراه با همسرش آمده به یک گوشه‌ی دنج که بتواند به فعالیت علمی‌اش بپردازد؛ که کتابش را بنویسد. اما شرایط به گونه‌ای پیش می‌رود که دیوید آرام و صلح‌طلبش- که تا حدی به ساده‌لوحی و «توسری‌خور بودن» می‌زند- تبدیل شود به آن دیوید آنارشیست فیلم که برای دفاع از حریم خانه‌اش چه کارها که نمی‌کند. این نوع نگاه به خشونت، یعنی موضوع فطری بودن خشونت در نهاد انسان در اغلب آثار «سام پکین‌پا»ی بزرگ دیده می‌شود.

حضور شخصیت سزار لوچیانی با بازی «نیلز آرستراپ» هم به مساله‌ی مقایسه‌ی «یک پیامبر» با «پدرخوانده» دامن می‌زند. انتخاب نام سزار برای این شخصیت، هم خودش حکایتی است. سزار، لقب امپراتوران روم بوده و روم جایی است که امروز، دربرگیرنده‌ی کورس و مدیترانه و اطراف آن می‌شود. «نیلز آرستراپ» از سزار شخصیتی می‌سازد پدرخوانده‌وار که نگاهش بسیار نافذ و گیراست. توی فیلم خیلی کم پیش می‌آید که مالک توی چشم‌های سزار نگاه کند. سزار شخصیتی است که کم عصبانی می‌شود؛ ولی وای به روزی که عصبانی شود. بازی «نیلز آرستراپ» به طرزی فوق‌العاده، تغییر و تحول زیرپوستی سزار را از سزار پدرخوانده به سزاری که دارد قدرتش را از دست می‌دهد نشان می‌دهد. از وقتی که سزار دار و دسته‌اش را از دست می‌دهد و قدرتش به خطر می‌افتد، دیگر آن سزار آرام که گوشه‌ای می‌نشست و قهوه می‌خورد و تصمیم می‌گرفت، نیست. حالا ناآرام و بی‌قرار است. بیشتر و شدیدتر عصبانی می‌شود. در صحنه‌ای از فیلم، سزار در کنار مالک، در محوطه‌ی زندان نشسته است. با ورود دسته‌ی اعراب به محوطه، سزار می‌گوید: «من دیوونه شدم یا اون‌ها زیاد می‌شن؟» همین صحنه مقارن می‌شود با اولین سرپیچی مالک از دستور سزار. سزار از مالک می‌خواهد که برود بین اعراب و سر و گوشی آب دهد. مالک سرپیچی می‌کند و می‌گوید: «می‌خوای برم اونجا کتک بخورم؟... چند نفر رو بفرست اونجا باهاشون درگیر شن... مشکلت حل می‌شه...» سزار همان طور مالک را نگاه می‌کند و به او می‌گوید: «چه فکر خوبی!». حالا همه‌ی قدرت سزار در مقابل سرپیچی افراد از دستورش، در یک جمله‌ی کنایه‌آمیز به آن فرد خلاصه می‌شود. این صحنه اولین جای فیلم است که در آن زوال قدرت سزار نمایان می‌شود. در چند صحنه بعد، سزار را در اتاق رئیس زندان می‌بینیم. عجز و ناتوانی سزار، در درخواستش از رئیس زندان موج می‌زند.

-         فکر نمی‌کنی بهتره چند تا گردن‌کلفت بفرستی اذیتشون کنند؟

اینجاست که پاسخ رئیس زندان، باعث می‌شود که خود سزار هم به زوال قدرت خویش پی برد.

-         من کاری رو که واسه بیست نفر می‌کردم نمی تونم واسه پنج نفر بکنم...


تجاوزگری قدرت بی‌نظیر است؛ فاقد انگیزه و تنها در پی خواست خویش است. عنصری یکسره غیرعقلی است.

«میلان کوندرا»

فصلی که در آن به مادر پسرعموی لطیف حمله می‌شود و پس از آن صحنه‌ای که به پسرعموی لطیف و دوستانش در حمام حمله می‌شود یکی از مهم‌ترین صحنه‌های فیلم است. اگر برای اولین بار مالک توی یک زد و خورد برای دفاع از خودش به خشونت متوسل شد، اگر بار دوم مالک برای این که کشته نشود به خشونت متوسل شد، از وقتی که قدرتمند شده اعمال قدرت و خشونتش برای منافع شخصی مادی و به ویژه پول است. مالک یاد گرفته یک گنگستر باشد. یاد گرفته پول در بیاورد. مالک هر چه بزرگتر و قدرتمندتر می‌شود نوع اهدافش برای اعمال خشونت متفاوت می‌شود. این اتفاقی است که سزار هم به آن اعتراض دارد. در واقع سزار به این دلیل که مالک دیگر فقط برای او کار نمی‌کند و درگیر منافع شخصی‌اش شده عصبانی می‌شود و از او می‌خواهد که مرخصی‌هایش را به خطر نیندازد. اما حالا مالک به قدر کافی بزرگ و قدرتمند شده که از زیر سایه‌ی سزار بیرون آید.

صحنه‌ی ملاقات با ابراهیم لاتراچ هم در اتوموبیل، یکی از فصل‌های کلیدی فیلم است. برای ابراهیم جای سوال است که یک عرب چه طور برای مدیترانه‌ای‌ها کار می‌کند. مالک خودش هم نمی‌داند. از ابتدای فیلم کورسی‌ها او را یک «عرب کثیف» می‌دانند و اعراب او را یک «کورسی خائن». توی درگیری‌هایی که مالک با ابراهیم دارد، انگار که به مالک الهام شده باشد، یا انگار که با دیدن تابلوی "احتیاط، عبور حیوانات" (با توجه به فصل دویدن گوزن‌ها که پیش از این در کابوس‌ها و خواب‌های مالک دیده‌ایم) آشناپنداری در ذهن مالک اتفاق افتاده باشد، فریاد می‌زند که «حیوون جلوی ماشینه... مراقب باش...» و در همین لحظه ماشین با گوزنی برخورد می‌کند. نام فیلم از همین فصل برداشته شده. مالک از ماشین پیاده می‌شود. ابراهیم به سراغ او می‌رود و می‌گوید: «از کجا فهمیدی؟... پیغمبری؟...» منظور ابراهیم این است که «از کجا فهمیدی که در آستانه تصادف هستیم؟ بهت الهام می‌شود؟» به همین دلیل و با توجه به گرایش‌های مذهبی شخصیت مالک و ارجاعات مذهبی فیلم، بهتر است عنوان فیلم، «یک پیامبر» ترجمه شود. این در حالی است که prophet به معنای پیشگو هم هست و نام فیلم در فارسی «یک پیشگو» هم ترجمه شده. «توماس بیدگان» (همکار فیلمنامه نویس اودیار) و «ژاک اودیار» توی مصاحبه‌هایشان گفته‌اند که خیلی روی عنوان فیلم تاکیدی نداشته‌اند: «فیلم می‌توانست Little big man نامگذاری شود. یا هر چیزی که یک گنگستر با آن خطاب می‌شود. مثلا «Hey you, big guy» ما نام فیلم را به خاطر ارجاعات مذهبی فیلم انتخاب نکردیم. قرار بود نام فیلم «Got to Serve Somebody» باشد. یعنی «همیشه در خدمت کسی هستیم»؛ ولی به خاطر این که نتوانستیم معادل فرانسوی آن را پیدا کنیم نام فیلم شد «A Prophet» از اینجا به بعد ابراهیم لاتراچ مالک را Hey, prophet خطاب می‌کند. مالک حالا آن قدر بزرگ شده که بتواند گلیم خودش را از آب بکشد بیرون. به همین دلیل است که از نفوذش پیش ابراهیم لاتراچ استفاده می‌کند تا بتواند مواد را از لطیف مصری پس بگیرد.


من این خونریزی رو دوست دارم... منو به یاد... خدایا... منو به یاد... مثل تطهیر می‌مونه... می‌دونید؟ همون چشمه‌های خون... مثل همون ترانه‌ی ون موریسون... «مرا در چشمه بشوی»... اما واقعگرایانه هم هست. اون کسی که سر صحنه مسئول خون‌پاشی بود... بهش گفتم بیشتر بریز... گفت: زیاد می‌شه‌ها... گفتم اشکالی نداره.

از گفت‌وگوی «ریچارد گلدستاین» و «مارک جکوب‌سون» با «مارتین اسکورسیزی» یک ماه پس از نخستین نمایش «راننده تاکسی» در آمریکا

در پایان فیلم، مالک می‌خواهد تمام تلاشش را بکند که مال خودش باشد. از کسی دستور نگیرد. نه به اعراب تعلق داشته باشد و نه به کورسی‌ها. سزار هم این را می‌فهمد. این بار از او می‌خواهد در عالم رفاقت و به خاطر اعتمادی که به او دارد- نه به این خاطر که زیردست اوست- کاری برایش انجام دهد. سزار می‌خواهد رئیسش، جکی مارکاجی را بکشد. دار و دسته‌ی مالک هنوز آن قدر بزرگ نشده‌اند که بتوانند آدم بکشند. مالک تصمیم می‌گیرد به تنهایی و با کمک ریاد این کار را به اتمام برساند. مالک حتا نمی‌خواهد از وتوری دستور بگیرد. به همین خاطر وتوری را ناکار می‌کند و خودش و ریاد راهی می‌شوند. توی فصل حمله به جکی، مالک تنهاست. اسلحه را از توی ساک درمی‌آورد و به سراغ جکی و دار و دسته‌اش می‌رود. مالک با ورود به اتوموبیل دو نفر را می‌کشد. توی آن هیاهو یک اسلحه بی‌امان کار می‌کند. مالک اما انگار رویین‌تن شده. یکی از همان مرده‌ها را سپر بلای خودش کرده و سالم می‌ماند. با آن لبخندی که بر لب دارد انگار دارد یک معجزه را تجربه می‌کند. مثل معجزه‌ای که برای جولز «پالپ فیکشن» اتفاق افتاد. مالک چیزی نمی‌شنود جز صدای نفس زدن‌ها و ضربان قلبش. توی ماشین. گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده مطمئن می‌شود که خودش آسیبی ندیده. خون روی سر و صورتش، خون آن‌هایی است که مرده‌اند؛ آن‌ها که کشته شده‌اند. حالا مالک خدایی می‌کند. انگار به شکرانه همین معجزه است که تصمیم می‌گیرد جکی را آزاد کند. انگار غلامی را، بنده‌ای را خریده و دارد آزاد می‌کند. کفاره‌ی تمام گناهانش را یک‌جا می‌پردازد و رستگار می‌شود.

در «یک پیامبر» مثل «سگ‌های پوشالی» علت اصلی بروز خشونت، جامعه و شرایط محیطی است. خشونت در فیلم یک پیامبر بستری کاملا اجتماعی دارد و در اینجا فرانسه بستر این مناسبات است. فرانسه به عنوان کشوری که به خاطر روابط تاریخی‌اش با بخشی از جهان عرب، بیشترین جامعه‌ی مسلمانان را در اروپای غربی در درون خود جای داده است و اسلام بعد از کاتولیک دومین دین این کشور محسوب می‌شود بستر اتفاقاتی است که در فیلم می‌افتد. همه‌ی این‌ها در حالی است که در نظر فرانسوی‌ها اسلام با بنیادگرایی یکی است. نگاه نژادپرستانه فرانسوی‌ها به اعراب و اعتقاد آن‌ها مبنی بر این که بخش عمده‌ی بزهکاری را در فرانسه متوجه اعراب این کشور می‌دانند، در این فیلم هم نمود دارد. «ژاک اودیار» و «توماس بیدگان» این نگاه به اعراب را احمقانه و کلیشه‌ای می‌دانند. توماس بیدگان توی یکی از مصاحبه‌هایش در این باره و درباره‌ی فیلم گفته است: «در بسیاری از فیلم‌های فرانسوی اعراب یا به عنوان مجرمان معرفی می‌شوند یا به عنوان کسانی که تماما دارند تلاش می‌کنند تا علیه نژادپرستی به وحدت برسند. ما نمی‌خواستیم توی هیچ کدام از این دام‌ها بیفتیم. ما می‌خواستیم فیلمی بسازیم که درباره‌ی وحدت نباشد. این فیلم، درباره‌ی منطقه‌ی پول و قدرت است.»

با همه‌ی این حرف‌ها، مدت زیادی از شب اسکار نمی‌گذرد. دو تا از نامزدهای بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان «روبان سفید» و «یک پیامبر» بودند که هر دو به واکاوی خشونت در اجتماع می‌پردازند. گیریم که رویکرد دو فیلمساز به مقوله‌ی خشونت در این دو فیلم کاملا متفاوت از یکدیگر باشد. اما همه می‌دانیم که مساله‌ی خشونت از ابتدای تاریخ سینما، با سینما و در یک نگاه وسیع‌تر با رسانه عجین شده است. این روزها سینما بیش از آن که صرفا نمایشی از خشونت باشد دارد به واکاوی و چرایی بروز آن می‌پردازد.

پیش از اسکار توی یک مصاحبه از «ژاک اودیار» و «توماس بیدگان» پرسیده شد برای شب اسکار چه آرزویی دارید؟ و «ژاک اودیار» پاسخ داد: «از وقتی که فیلم تمام شده، با هواپیما سفر می‌کنیم، لباس‌های شیک و تر و تمیز می‌پوشیم و توی مراسمی که دعوت داریم، شرکت می‌کنیم و میشاییل هانکه را تحسین می‌کنیم؛ و بعد آماده می‌شویم برای مراسم بعدی. ما و هانکه دوستان خوبی برای هم هستیم. همه‌ی فیلم‌های هانکه را دیده‌ایم. اما چیزی که دوست داریم این است که این بار او برای ما کف بزند و ما را تحسین کند. شاید به زودی...»


این نقد پیش از این در تاریخ 30 و 31 شهریور 1389 در سه بخش (یک و دو و سه) در لوح، پایگاه فرهنگ و ادب فارسی منتشر شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد