به بهانهی انتشار گفتوگو با حسین سناپور در پایگاه انجمن رمان 51
در گفتوگویی که من و رافعه رستمی با آقای حسین سناپور برای انتشار در سایت انجمن رمان 51 ترتیب دادیم، همهی تلاشمان این بود که یکی از وجوه هر یک از آثار سناپور را ببینیم و با پررنگ کردن آن وجه، سوالی بپرسیم تا در مجموع، وقتی کسی کل گفتوگو را میخواند با مصاحبهای چالشی روبهرو شود و در عین حال دورنمایی از کارنامهی سناپور جلوِ چشمش پدیدار شود.
در یکی از پرسشها، من دربارهی لب بر تیغ گفتم «بر لب بر تیغ نقدهای منفی زیادی نوشته شد» و آقای سناپور پاسخ دادند «نقدهای مثبت زیادی هم نوشته شد که لابد شما آنها را ندیدید، یا چون نظر خودتان منفی بوده، آن نقدها اینجوری در ذهنتان مانده.» آقای سناپور احتمالاً یادش نبوده که من اتفاقاً از آن کسانی بودهام که بر لب بر تیغ نقد مثبت نوشتهاند و خودِ آقای سناپور هم در پستی از وبلاگشان به آن یادداشت لینک دادهاند. با این حال پاسخ سناپور برای من بسیار جالب بود. سناپور دقیقاً از همان زاویهای به سوال من پاسخ داد که من لب بر تیغ را نقد کرده بودم. خواندن پاسخ سناپور در کنار یادداشتی که نزدیک به چهار سال پیش در تاریخ 25 خرداد 90 در لوح (اینجا) منتشر شده بود خالی از لطف نیست. ابتدا آن پرسش و پاسخ و سپس آن نقد. متن کامل گفتوگو را هم میتوانید اینجا بخوانید.
- لب بر تیغ که منتشر شد، نقدهای منفی زیادی بر کار نوشته شد. بیشترشان تأکید میکردند بر جهان فیلمفارسیوار و کلیشهای اثر: اثر پُرحادثه، دلبستگی پسر طبقهی فرودست به دختر طبقهی مرفه، حمایت پسر از دختر در برابر عدهای دیگر و در نهایت نابود شدن در این مسیر. خود شما وقتی این رمان را مینوشتید چقدر به این مسائل فکر میکردید؟ نگران نبودید از نقدهایی که بعداً نوشته میشوند؟
- نقدهای مثبت زیادی هم نوشته شد که لابد شما آنها را ندیدید، یا چون نظر خودتان منفی بوده، آن نقدها اینجوری در ذهنتان مانده. اصولاً بهترین داستانها بر مبنای تضادهای جدی شخصیتها در زمینههای مختلف نوشته میشوند، که یکیش هم حتماً تضاد یا اختلاف طبقاتی است. اینجور که شما قضیه را ساده کردهاید، این را القا میکند که انگار تضادهای بیرونی آدمها باید کم باشد تا داستان جدی شود یا قابلباور. اصلاً اینطور نیست. اتفاقاً این تضادها باید تشدید شوند، اما با نوع پرداخت باید باورپذیر شوند. من هم، همانطور که پیشتر گفتم، وقت نوشتن داستان به مخاطب فکر نمیکنم و منتقد و مانند او هم جزیی از مخاطباناند برام، و نه بیشتر. حتا بعد از نوشتن هم به منتقد جدی گوش میدهم و نه به آدمهایی که به سطح ظاهر کارها توجه میکنند و بر اساس یکی دو عنصر مشابه در کارها نظر میدهند.
ساختار صحنه و گفتوگو در لب بر تیغ (حسین سناپور)
لب بر تیغ، رمان اخیر آقای حسین سناپور رمان خوبی است. شاید مهمترین دلیل این خوب بودن برمیگردد به این که نویسنده تمام تلاشش را کرده که یک قصهی پروپیمان برای مخاطب تعریف کند. مخاطبی که این سالها عادت کرده به حدیثنفس راویانی گوش دهد که چپ میروند و راست میآیند و غر میزنند و به زمین و زمان فحش میدهند و به خیال خودشان دارند روایت میکنند. در حالی که نه روایتی هست، نه قصهای که روایت شود. این وضعیتِ ادبیات داستانیِ جدی این سالهای ماست. حسین سناپور، اما میکوشد در رمان اخیرش قصه تعریف کند. قصه به معنای دقیق کلمه. از آنها که روزگاری در فیلمهای کلاسیک و گهگاه حتی در فیلمهای فارسیِ خوب یافت میشد و این روزها خوبش کم است. واژهی فیلمفارسی را آگاهانه و نه به قصد توهین به رمان لب بر تیغ که اتفاقاً در مدح آن به کار بردم. فیلمفارسی اصولاً در ادبیات سینمایی ایران فحش است. فحش خیلی بدی هم هست. اما در ادبیات و سینمای این روزهای ما آثاری بس فارسیتر و مبتذلتر از سینمای آن سالها که هوشنگ کاووسی واژهی فیلمفارسی را برای تاختن به آن انتخاب کرده بود، ساخته و به بازار عرضه می شود.
توی این آشفته بازار، حالا آقای حسین سناپور رمانی نوشته که اتفاقاً ریشه در همان فیلمهای فارسی دارد. پسرِ لاتِ رفیقبازِ آسمانجل، عاشق دختری میشود که نه طبقهی اجتماعیاش با او میخواند نه طبقهی فرهنگیاش. اتفاقها و درگیریهای فیزیکی هم اتفاقاً فیلمفارسیوارند. اما آنچه که رمان سناپور را از این جریان جدا میکند باورپذیر کردن اتفاقات و پرداخت درست شخصیتهایی است که اتفاقاً در مواردی کنشها و واکنشهایشان منطقی نیست. اما وظیفهی هنرمند این نیست که با منطق واقعیت بیرونی داستان بنویسد. بلکه قرار است واقعیت داستانی، صرفاً بازتابندهی واقعیت بیرونی باشد، حتی اگر منطقی نباشد. اینجاست که پرداخت قوی و باورپذیر و پرداخت ضعیف و فیلمفارسیوار فرق بین نویسندهی خوب و بد را مشخص میکند. یکی از همین صحنههایی که اتفاقاً از دل فیلمفارسی بیرون میآید و شاید منطقی به نظر نیاید صحنهای است که سه آدمِ قلچماقِ امیرخان قرار است سمانه را بدزدند، اما ناگهان داوودِ ریزهمیزه و تَروفِرز سر میرسد، فردینبازیاش گل میکند و همه را ناکار میکند و دختر را ترک موتور، سوار میکند و میرود. نقطهی قوت زبان سناپور اتفاقاً پرداخت قابل باور این صحنههای فیلمفارسیوار به ویژه صحنههای زدوخورد و درگیری است که نهتنها غیرقابلباور نیستند، بلکه سناپور مثل یک کارگردان کاربلد، به جای نشان دادن یک نمای باز از صحنه و درگیری (سبک فیلمفارسی) جزئیات (دیتیل شات) نشانمان میدهد: «موفرفری دهان باز کرد، اما حرف از دهانش در نیامده دست چپ داوود مچش را گرفته بود و دست دیگرش آرنج او را ناکار کرده بود و داشت از وسط شکم تا روی پهلوی او میرفت و میآمد، و او هنوز نمیفهمید چه دارد میشود و داوود فقط دندانهای کلیدشدهی خودش را حس میکرد و گر گرفتن دماغش را...» و کمی جلوتر: «... و رفت سراغ کوتاهه، با جستوپرشهای کوتاه و بلند، چون پاهاش انگار روی زمین نبود و دستش که بالا و پایین میرفت، صورتش و شانهاش سوخت و مچش توی دست سنگی چاقه بود که تا کلهاش را روی دماغ او نکوبید، مچش ول نشد، و وقتی ول شد، تیغهی کوتاه توی دستش گردن چاقه را زد و و خون پاشید و سایهای پشت سرش پیدا شد، که چرخید و نشست و همان طور دستش را فرو کرد توی شکم او...»
یکی از مهمترین عواملی که در باورپذیر کردن شخصیتها به کمک نویسنده آمده، دیالوگهایی است که در زبان شخصیتها دو کارکرد عمده مییابد. یکم این که دیالوگها، شخصیتها را از تیپ خارج و به سمت شخصیت (character) نزدیک میکنند و دوم آن که نمایانگر طبقهی اجتماعی شخصیتهاست. شیوهی خاص دیالوگنویسی سناپور برای امیرخان و داوود از طریق تضاد و تقابلش با نوع حرف زدن سیروس و سمانه و فرنگیس (که البته از طبقهی سیروس و سمانه نیست و فقط تلاش میکند مناسبات این طبقه را رعایت کند) همان کارکرد دوگانهی مذکور را پیدا میکند. نوع حرف زدن امیرخان که یک آدم نمایشگاهی و بازاری است و بددهنیهاش، مال خودِ خودِ شخصیت امیرخان است و با دیالوگهای داوود که لات آسمانجل سر کوچه است- به درستی- از زمین تا آسمان تفاوت دارد. لحن و زبان رمان هم که در هر فصل محدود به زاویهی دید یکی از شخصیتهای محوری روایت میشود، همسو با نوع دیالوگنویسی سناپور برای شخصیتهاست.
در نهایت مهمترین و بزرگترین مشغلهی حسین سناپور در رمانش شغل شریف روایتگری است. روایتگریِ یک قصهی سرراست که از دل آن قهرمان خلق میشود و بیشک قهرمان این رمان کسی نیست جز سمانه که در ماجرا تجربهی زیستهی وسیع و بزرگی به دست میآورد و راهش را از راه پدرش جدا میکند. سمانه «حالا یاد گرفته بود فحش هم بدهد. یاد گرفته بود شر باشد. شر را دیده بود. یاد گرفته بود چیزها یک وقتی باید داغان شوند و شرشان بریزد بیرون. شر نباید زیادی تو تن آدم بماند... دیگر راه افتاده بود و هیچچیز دیگر جلوش را نمیگرفت. حالا پشت به پشت نجاتدهندهاش ایستاده بود. همان زنی شده بود که هر مردی آرزوش را داشت. همان کاری را میکرد که هر مردی آرزوش را داشت. کاری که فرنگیس فقط خوابش را میدید. سیروس حتی فکرش هم به این چیزها نمیرسید.»
نقد فیلمنامه باید با تحلیل شخصیت های اصلی و فرعی داستان و بحث پیرامون نقش های متفاوت بازیگران در خلال فیلم صورت گیرد. موضوع مهمی که در این نوشته نیز به آن اشاره شد.