درخشش ابدی یک ذهن پاک- نوشته‌های مصطفی انصافی

انتشار نوشته‌های این پایگاه با ذکر نام نویسنده بلامانع است.

درخشش ابدی یک ذهن پاک- نوشته‌های مصطفی انصافی

انتشار نوشته‌های این پایگاه با ذکر نام نویسنده بلامانع است.

برادرخواندگی با داستان

نگاهی به رمان «روزنامه‌نویس» (جعفر مدرس صادقی)
رامبد خانلری

اجازه بدهید مثل داستان «مسخ» در همان جمله‌ی اول تکلیفم را با این نوشته مشخص کنم؛ «روزنامه‌نویس» داستان ضعیفی است. «روزنامه‌نویس» شبیه به یک تجربهی ناموفق داستان‌نویسی است. اگر نویسنده‌ی این کتاب را نمی‌شناختیم، می‌شد تصور کنیم که این آدم جنس و جنم داستان‌نویسی دارد و روزی داستان به مراتب بهتری از او خواهیم خواند، اما برای نامی چون جعفر مدرس صادقی «روزنامه‌نویس»تجربه‌ای رو به عقب است.

حالا که ادعایم را مطرح کردم سعی می‌کنم که در کلمات باقی‌مانده‌ی این متن از آنچه تا به حال گفته‌ام دفاع کنم. «روزنامه‌نویس» طرح سلامتی ندارد، شخصیت‌پردازی مناسبی ندارد، حتا زبان دلنشینی هم ندارد.

محل وقوع داستان یکی از محله‌های تهران است، توصیف نویسنده از محله یا بهتر بگویم از آدم‌های محله و روابط جاری بین آن‌ها آن قدر ساده و دم دستی است که به توصیف کاریکاتوری از یکی از محله‌ها شبیه است. شبیه به سریال‌های درجه‌ی چندم سیما که همه‌ی اتکایشان بر ظرف ذهنی مخاطب است. بچه‌هایی که به خرج خودشان گاهنامه‌ای از اخبار محله منتشر و میان همسایه‌ها توزیع می‌کنند. خب چنین شور و شوقی در میان بچه‌های اواخر دهه‌ی پنجاه و اوایل دهه‌ی شصت وجود داشت اما شما کسی را می‌شناسید که در چهل و چند سالگی همچنان چنین کاری را انجام بدهد؟! خب این‌که چنین شخصیتی می‌تواند یک شخصیت داستانی یگانه باشد و کنش او- پاسخ او به سوال دنیای اطراف خودش- داستان ناب است، حقیقتی است که بیشتر به ضرر جعفر مدرس صادقی است؛ چرا که نظام علی و معلولی داستان او به این جهت می‌رود که چنین شخصیتی همین گونه که هست باورپذیر است و اصراری بر باورپذیر بودن او نیست و قرار نیست که داستان از این ویژگی یگانه‌ی او ساخته شود و هیچ تلاشی در جهت ساختن چنین شخصیتی نمی‌شود.شاید نویسنده بگوید مراعاتی در کار بوده که روزنامه‌نویسِ داستانش به جای کار در یکی از همین روزنامه‌هایی که می‌شناسیم یا نمی‌شناسیم، یک گاهنامه‌ی برساخته آن‌هم در ارتباط با اخبار محله‌شان منتشر می‌کرده که با این وجود هم عینی‌سازی مناسبی انجام نگرفته و دنیای برساخته‌ی آقای مدرس صادقی ساخته و پرداخته نشده است. شخصیت‌های داستان جعفر مدرس صادقی از عالم و آدم بی‌خبرند و این بی‌خبری ربطی به شخصیت‌ها ندارد. انگار که نویسنده از همه‌جا بی‌خبر است، شاید آنجا که شخصیت می‌گوید بعد از گرام و کاست و سی‌دی و دی‌وی‌دی، آی‌پد آمده، بشود چنین رده‌بندی بی‌ربطی را انداخت گردن بی‌اطلاعی راوی از دنیای پیرامون، اما آنجایی که راوی در برشماری منوی شام عروسی، نام از خورش قیمه می‌برد و عروسی در یکی از باغ‌های اطراف تهران حداقل تا ساعت دو و نیم شب ادامه می‌یابد، نشان می‌دهد که نویسنده نمی‌خواسته این زحمت را به خودش بدهد که کمی برای داستانش تحقیقات میدانی بکند، نشسته گوشه‌ی اتاقش، قوانین حاکم بر جامعه‌ی امروز را توی ذهنش ساخته و شخصیت‌های داستانش را ملزم به رعایت این قوانین نانوشته کرده است. نویسنده به بهانه‌ی چاپ این گاهنامه یک رابطه‌ی عشقی را به تصویر می‌کشد؛ رابطه‌ی عاشقانه‌ای که مثل دیگر اجزای داستان هیچ‌چیزش یگانه نیست. رابطه‌ای که آن قدر تک‌صدا و معمولی روایت می‌شود که هیچ‌گاه برای مخاطب مهم نمی‌شود، حتا برای شخصیت داستانی هم مهم نمی‌شود، انگار که فقط برای نویسنده مهم است،به گواه آنجایی که کارت عروسی یکی از شخصیت‌ها وارد داستان می‌شود، نویسنده تا آنجا که می‌تواند اسم شخصیت را در مشتش نگه می‌دارد، اسمی که شما از همان ابتدا آن را حدس زده‌اید و طرف دیگر رابطه هم به راحتی و بدون هیچ اینرسی‌ای آن‌را قبول کرده است. شاید بشود اسمش را گذاشت یک تعلیق ازپیش‌شکست‌خورده که نویسنده هنوز به آن وفادار است. «روزنامه‌نویس» داستانی است که پیگیری آن نه برای مخاطب مهم است و نه حتا برای شخصیت‌ها. یک رابطه‌ی عاطفی و انتشار چند دوره از این گاهنامه و حواشی مربوط به آن در چهل صفحه روایت می‌شود و چهل صفحه‌ی بعدی مربوط می‌شود به توصیف شب عروسی؛ یک نوستالژی‌بازی سردستی و نخواستنی که حتا درست هم انجام نمی‌شود. شبی که نشان می‌دهد نیازی به خواندن آن‌چه تا به حال خوانده‌اید نبود، چهل صفحه که اگر صحیح و سالم از پیکره‌ی داستان بیرون کشیده شود به هیچ‌کجا بر نمی‌خورد، چهل صفحه که داستان قدم از قدم برنمی‌دارد. راستش را بخواهید به این جای کار که رسیدم به نظرم آمد نویسنده برای نوشتن این داستان طرح نداشته، یک آنِداستانی داشته، باری به هرجهت آنرا نوشته و به جای آن که او اختیار داستان را به دست بگیرد، داستان اختیار او را به دست گرفته است. در مورد پایان‌بندی کار هم گمان می‌کنم چیزی ننویسم بهتر است.

جایی از داستان دو نفر از شخصیت‌های داستانی از محله بیرون می‌زنند، دیدن این که آدم‌ها نمی‌توانند از پیاده رو به خیابان بروند، مرز بین خیابان و پیاده‌رو را با حفاظ نرده‌ای پوشانده‌اند و مامور راهنمایی و رانندگی ناظر بر این مرز است برای شخصیت‌های داستان ناخوشایند است و باعث می‌شود تا دوباره به محله‌شان برگردند، دغدغه‌ای که نه ساخته می‌شود و نه از جنس داستان می‌شود، دغدغه‌ای که تمام‌قد از داستان بیرون زده، هرچند که یکی دو‌جای دیگر استفاده‌ی عقیم و بی‌برگ‌وباری از آن می‌شود.

وقتی داستان به لایه‌های زندگی اجتماعی سرک می‌کشد. وقتی به بررسی اکنون اجتماعی که در آن زندگی می‌کنیم می‌پردازد، باورپذیری یک جزء اساسی داستان می‌شود. باورپذ‌یری در چنین داستانی یعنی باور شخصیت داستانی، باور دغدغه‌های آن‌ها. یعنی با خودمان انگار کنیم که این شخصیت‌ها خارج از صفحات این کتاب، جایی زیر آسمان تهران در حال زندگی هستند. همان شخصیت‌هایی که هیچ کدام رونق و پیشه‌ای ندارند، همان شخصیت‌هایی که خودشان به عشقشان، به دغدغه‌هایشان وفادار نیستند. همان شخصیت‌هایی که حتا اسمشان هم به یادم نمانده است. «روزنامه‌نویس» آن‌قدر باورناپذیر است که انگار قصه‌ای است که به داستان تبدیل نشده است، با وجودی که تمام ویژگی‌های داستان را دارد.«روزنامه‌نویس» شبیه ترین قصه به داستان است. 

 

این یادداشت پیش از این در تاریخ ۱۰ آبان 1393، در خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) منتشر شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد