آبی آسمانی عشق زیر سایهی مردانگی
مصطفی انصافی
بلوار لندن، تجربهی اول فیلمسازی ویلیام موناهان فیلمنامهنویس، فیلم مهجور و کم ادعایی است که در متن و بطنش دارد حرف مهمی میزند. حرفی که ژان پل سارتر سالها پیش زده بود: «دوزخ، دیگراناند.» این «دیگران»، در فیلم حضور پررنگی دارند و چنان بر زندگی دو قهرمان فیلم، میچل (کالین فارل) و شارلوت (کیرا نایتلی) سایه افکندهاند که این دو، کوچکترین فضا و مجالی برای تجربه آزادی نمییابند. میچل از زندان آزاد می شود و به شهر (بخوانید زندانی دیگر) وارد میشود که اگرچه وسیع است اما عرصه پرواز را برایش تنگتر میکند؛ آن هم به واسطه حضور کلاغهایی مثل گنت (ری وینستون) و دار و دستهاش که قدرت فاسد و کاذبشان هوای شهر را آلوده و آزادی را بر همه حرام کرده است. در مقابل میچل، شارلوت نقاش و بازیگر مشهوری است که زندگی خصوصیاش برای روزنامهنگاران و عکاسان پاپاراتزی که کرکسوار بر جنازهی شهرتش میرقصند، جذاب است. او هم برای فرار از لنز هرزهی دوربین آنها توی خانه زندانی است. همین درد مشترک (کلاغها و کرکسهایی که آزادیشان، آزادی را از آدمهای دیگر سلب میکند) و دغدغهی رهایی، باعث میشود که میچل وشارلوت همدیگر را فریاد کنند.
شارلوت عاشق مردی میشود که قرار بوده فقط کارمندش باشد؛ محافظش باشد در مقابل عکاسان و خبرنگارانی که برای عکس گرفتن از او حتی از دیوار خانهاش هم بالا میروند. میچل اما چنان مردانگی نشان میدهد و چنان قابل اعتماد است که شارلوت تصمیم میگیرد برای همیشه به او تکیه کند. در ابتدای فیلم، پیش از آن که میچل عاشق شارلوت شود، با این که تلاش میکند آلوده جنایت نشود که مجبور نشود دوباره به زندان برگردد، به اصرار دوستش بیلی نورتون (بن چاپلین) در چند ماموریت با او همراه میشود. اما در ادامه، آن نیروی حیاتبخش عشق است که به میچل جسارت ایستادن در مقابل گنت و دار و دستهاش را میدهد.
فهم و درک عمیق ویلیام موناهان از شخصیت و روابط انسانی منجر میشود به خلق شخصیتی چندوجهی و پیچیده به نام میچل که هم انفجار بمب خشونتش برای تماشاگر باورپذیر میشود و هم عاشقی کردنش. هم اسلحهی صداخفهکندار به دست دستکشدار گرفتنش و هم دست پدرانه بر گونهی خواهر کشیدنش. البته نمیشود از شخصیت درست ساخته و پرداخته شده میچل گفت و نقش کالین فارل را در شکلگیری آن ندیده گرفت. کالین فارل چنان مشت میزند توی صورت رقیب که انگار صد سال، از اراذل کوچه پس کوچههای همین لندن بوده و بعد آمده بازیگر شده. چنان هفتتیر به دست میگیرد که انگار قاتل بالفطره بوده و بعد آمده بازیگر شده و چنان میمیرد که انگار صد بار قبلا چاقو خورده و مرده و بعد آمده بازیگر شده. مهارت کالین فارل اتفاقا در بازی همین شخصیتهای پیچیده و چندوجهی است. انتخاب کایرا نایتلی هم به عنوان شارلوت در نقش یک نقاش و بازیگر بازنشسته با آن روح شکننده و تکیهگاهطلب، انتخاب بسیار بهجا و درستی بوده. اگر چه تمام شخصیتهای فیلم شخصیتپردازی درست و قابل قبولی دارند (و این از تجربهی طولانی و موفق فیلمنامهنویسی موناهان میآید)، اما شخصیت گنت با بازی ری وینستون که اتفاقا بدمن فیلم هم هست و پیچیدگی شخصیت و قدرت و هوش و ذکاوت هر چه بیشترش، به جذابتر شدن کنشها و واکنشهای قهرمان فیلم کمک اساسی میکند، خیلی خوب درنیامده و در حد یک تیپ، تیپ سردستهی یک گروه گنگستری باقی میماند. برای روشنتر شدن موضوع مورد بحث به یک شخصیت الگو نیازمندیم و چه شخصیتی بهتر از فرانک کاستلوی «رفتگان» (مارتین اسکورسیزی) با بازی جک نیکلسون که اتفاقا فیلمنامهاش را همین آقای ویلیام موناهان نوشته و برایش اسکار هم گرفته است. در «رفتگان» فرانک کاستلو یک شخصیت جذاب با رفتارهای شخصیتی پیچیده است که کنشها و واکنشها و تصمیمهایش، در مسیر درام نقش اساسی دارد و زندگی قهرمانان فیلم و در نتیجه مخاطب را دچار شوکهای اساسی میکند. اما در «بلوار لندن» با توجه به این که شخصیت گنت آن پیچیدگیها و ظرافتهای رفتاری لازم را ندارد و حتی ارتباط او با بیلی نورتون و جوانک فوتبالیستی که تحت حمایت او هستند عمیق نمیشود، تاثیر بالقوهی کنش قهرمانانه میچل در کشتن گنت بالفعل نمیشود. اگرچه همین حالا با بازی خیلی خوب کالین فارل و ری وینستون در آن صحنه و با آن ساوندتراک محشر که هم عجیب روی نماها نشسته است و هم به اندازه است، صحنهی کشتن گنت خیلی خوب و جذاب درآمده است. اما همان طور که ذکر شد چنین کنش قهرمانانهای میتوانست تاثیری بس شگرفتر بر بیننده داشته باشد که بنا به دلایلی که ذکر آن رفت، از پتانسیل موجود در صحنه نهایت استفاده نمیشود.
اگرچه میچل در رفتن و رسیدن به آرمانشهرش و یکی شدن با معشوقش ناموفق میماند، اما در پایان فیلم وقتی جوانک فوتبالیست او را با چاقوی خود میچل میکشد، میچل لبخندی آسمانی میزند. میچل حتی اگر نداند با چاقوی خودش به دست این بچه دارد کشته میشود، حتما میداند که خودش خدایی کرده، ترحم کرده و او را بر نوجوانیاش بخشیده. همین برای میچل کافی است که بداند بازی را اگر باخته نه از قدرت رقیب، که از آوانس دادن به او باخته. اگر باخته باشد؛ که نباخته و کمترین کارش اگر این باشد که شارلوت دیگر احساس دربند بودن نداشته باشد، احساس زندگی و کار را در او دوباره زنده کرده باشد و او را به آرمانشهرشان فرستاده باشد، برندهی بازی اوست. برای همین هم هست که در آخرین لحظات زندگیاش، وقتی روی زمین افتاده (و چه زیبا پشت به دریچه فاضلاب دارد) تصویر قطع میشود به نمای نقطهنظر (POV) میچل که ابرهای سفید در زمینهی آبی رخشان آسمان است و انگار همه آسمان به این بزرگی و زیبایی مال خود خود او و معشوقش است برای پرواز و دیگر نه بندی در کار است و نه حبسی. تا بینهایت آزادی است و رستگاری...
این یادداشت پیش از این در تاریخ 18 مرداد 1390، به همراه دو یادداشت دیگر دربارهی همین فیلم در شمارهی 2232 روزنامهی اعتماد منتشر شده است.