درخشش ابدی یک ذهن پاک- نوشته‌های مصطفی انصافی

انتشار نوشته‌های این پایگاه با ذکر نام نویسنده بلامانع است.

درخشش ابدی یک ذهن پاک- نوشته‌های مصطفی انصافی

انتشار نوشته‌های این پایگاه با ذکر نام نویسنده بلامانع است.

این جهان پاره‌پاره

تحلیلی بر جهان داستان «روزنامه‌نویس» (جعفر مدرس صادقی)

محمدعلی خبیر 

پیش از آنکه داستان «روزنامه‌نویس» شروع شود، نویسنده پیش‌دستی کرده و یادآوری می‌کند که: «همه‌ی حوادث این داستان در زمان آینده اتفاق می‌افتد و هرگونه تلاشی در جهت تطبیق دادن حوادث این داستان با حوادثی که در زمان حال یا گذشته‌ی دور یا نزدیک اتفاق افتاده است و پیدا کردن نمونه‌های واقعی‌یِ آدم‌های این داستان بی‌هوده است و راه به جایی نخواهد برد.»‌

به گمانم این چند جمله دعوت‌نامه‌ی نویسنده است برای ورود به ساحت فاعلی دنیایی خیالی که فاصله‌اش را با واقعیت به صورت علنی گوش‌زد می‌کند، در حالی که هم‌چنان به یک دنیای واقعی پای‌بند است. خواننده مجبور می‌شود دنیایی غیرواقعی و ساختگی را تصور کند که اتفاقا مابه‌ازاهای آشنا و نزدیکی برایشدر ذهن دارد. به بیان دیگر مخاطب مجبور است از برخی حقایق چشم‌پوشی کند و به خود بقبولاند که آن چیزی که می‌خواندهمه در یک زمان فرا نرسیده رخ می‌دهد.

با پیشرفت داستان متوجه می‌شویم که این واقعیت‌گریزی در سراسر داستان ریشه دوانده است. هیچ کس دلش نمی‌خواهد ماجراهای گذشته را مرور کند یا چیزی از داستان‌هایی را که مال چند سال پیش بوده به یاد آورد. به زعم آن‌ها همه چیز به سرعت عوض می‌شود و رنگ و رو و حال و هوای دیگری می‌گیرد.

شخصیت‌های داستان از جمله بهمن، مینو و راوینیز در دنیایی زندگی می‌کنند که کم کم مجبورند خواسته یا ناخواسته فاصله‌شان را با رخدادها و حوادث واقعی حفظ کنند. این فاصله‌گیری از دو طریق فراموشی و دیگر انگاری- خیال کردن چیزی دیگر- به وقوع می‌پیوندد. انگار هیچ کدامشان دوست ندارند با واقعیتروبرو شوند. ایشان می‌پندارند که در خیال- غیر واقعیت- قوتی هست که در واقعیت نیست. گویا خیال امکان تفکر آزاد از هر قید حسی را برایشانفراهم می‌کند، هر چند که این امری محال باشد.

ایشان به قصد رهایی از رنج‌هایی که از هر سو تهدیدشان می‌کند، می‌کوشند تا با انحراف از واقعیت و ورود به قلمروی زیست خیال، منبعی برای کسب خوشی به دست آورند. زیرا در چنین شرایطی، خیال یگانه نیرویی است که از تجاوز فرهنگ و اصل واقعیت، نجات یافته و به اصل لذت وفادار می‌ماند.

جهانِ بهمن را محله‌ی قدیمی و همسایه‌هایش-و از همه مهم‌تر مینو- می‌سازند. اما این جهان پاره‌پاره و شرحه‌شرحه به دوگانگی‌ها و چندگانگی‌ها ختم می‌شود.این جهانی است که گاهی واقعیت‌طلب است و گاهی واقعیت‌گریز. گاهی متعالی است و گاهی متدانی.

«گفت عجیبه، این همه خبر، این همه اتفاقاتی که هر روز می‌افته. مردم باید یه روزنامه بیشتر علاقه‌مند باشند تا مجلّه!

گفتم لازم نیست برای مردم تعیین تکلیف کنی. خود مردم از همه چی خبر دارند. روزنامه می‌خوان چی کار؟

گفت مگه می‌شه بدون روزنامه زندگی کرد؟ تو خودت یک زمانی روزنامه‌نگار بودی. تو دیگه چرا؟

گفتم برای ما که اینجا توی کوران خبرها هستیم هیچ خبری تازه نیست. برای تو که تازه از خارج آمده‌ای شاید تازه است. اما برای ما که اینجاییم هیچ خبری تازه نیست. تو هم یه مدتی بمونی، به همین خبرهایی که هست عادت می‌کنی و هیچ خبری برای تو هم تازه نیست.

گفت پس تو هم به همین دلیل دیگه روزنامه در نیاوردی؟

گفتم حساب روزنامه‌ی ما با همه‌ی روزنامه‌ها فرق می‌کرد. روزنامه‌ی ما درست از همان روزی که تو رفتی دیگه در نیامد. درست از همان روزی که تو رفتی.»

گویی انتشار روزنامه، تحقق آرزوی سرکوب‌شده و واپس‌زده‌ای است که صاحبانش از این واپس‌زدگی غافلند. اما حقیقت این است که روزنامه هم، تواناییاین را ندارد که به غیر از نوعی فرار موقتی و گذرا از ناملایمتی‌های زندگی روزمره، چیز بیشتری عایدشان کند. حتی چنان قدرتی هم ندارد تا رنج واقعی را از میان بردارد.چرا که در این اجتماع: «گرایش همگانی به واقعیت جایی برای تفنّن باقی نمی‌گذاشت. در زمانه‌ای که همه‌ی بزرگان عالم سینما و نویسندگانی که سرشان به تنشان می‌ارزید به مستندسازی روی آورده بودند و عنصر خیال به کلّی از همه‌ی فیلمنامه‌ها و حتا از رمان‌ها و داستان‌هایی که چاپ می‌شد حذف شده بود، چه معنی داشت که یک نفر که تازه ادّعای روزنامه‌نگاری هم داشت با اراجیف غیرواقعی و غیر مستندی که به هم می‌بافت وقت مردم را تلف کند؟»

از این رو وقتی بهمن در رسیدن به مینو شکست می‌خورد و مینو نیز در زندگی شخصی‌اش توفیقی به دست نمی‌آورد، فاجعه‌ی بزرگ داستان رخ می‌نماید. در اینجا:«فاجعه این نیست که همگی دسته جمعی بریم زیر آوار. فاجعه یعنی دو نفر برن و یک نفر بمونه، یا این­که برعکس، یک نفر بره و دو نفر بمونند.»

شدت این فاجعه زمانی بیشتر می‌شود که مینو سعی می‌کند به خود بقبولاند که: «پدرش و آن دوست قدیمی- بهمن- هر دو در باتلاق گذشته دست و پا می‌زدند و می‌خواستند او را هم با خودشان به این باتلاق بکشانند.» او از این که زنجیرهایی که او را به گذشته متصل می‌کردند را پاره کرده احساس خوشبختی می‌کند.

بدیهی است که در چنین شرایطیبهمن دریابد روزنامه‌اش قادر نیست در باب سرشت و منشاء واقعیت روشن‌گری کند. روزنامه‌اش متوسل به اخبار پرهیاهو و بی‌مایه شده است، در حالی که سودمندی این اخبار چندان آشکار نیست. بود و نبودش برای همسایگان تفاوتی ندارد. شبی که روزنامه دیگر پشت در خانه‌ها نباشد، آب از آب تکان نخواهد خورد و هیچ کدام از همسایه‌ها جا نمی‌خورند و هیچ سراغی نمی‌گیرند و نمی‌پرسند که روزنامه چی شد. از این رو نمی‌توان حتی به کنه ضرورت فرهنگی روزنامه در چنین جامعه‌ی واپس‌زده و شکست‌خورده‌ای پی برد. لذا بهمن بعد از همه‌ی تجربه‌های مختلفی که در دوره‌های قبلی انتشار روزنامه داشته است و مشاهدات و مطالعاتش در فاصله‌های مابین این دوره‌ها و بعد از همه‌ی از این در به آن در زدن‌های مکرّر به این نتیجه می‌رسد که: «عصر روزنامه دیگر به سر رسیده است، چون که دیگر هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد. خبر یعنی اتفاق بد- یعنی سیل، یعنی زلزله، یعنی قحطی، یعنی جنگ، یعنی قتل عام، یعنی برادرکشی- و وقتی که هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد، یعنی که هیچ خبری نیست و وقتی که هیچ روزنامه‌ای در نمی‌آید و بعد از همه‌ی آن خبرهایی که دیگر نیست و حرف و حدیث‌هایی که هست اما به گفتنش نمی‌ارزد،  می‌ماند مقادیری شایعات و خاله‌زنک‌بازی‌های خانم‌های همسایه که هیچ کاری به کار هیچچی ندارند و فقط دلشان می‌خواهد بدانند که کی با کی ازدواج کرد و کی از کی طلاق گرفت و خرج عروس را کی داد و کی مریض است و کی مُرد و فلانی چه کاره است و ماهی چند حقوق می‌گیرد...»او پی می‌برد که اقداماتی که انجام داده، چندان هم که باید نیرومند نبوده تا رنج واقعی را از میان بردارد و حتی نتوانسته دیگران را متوجه عجز خود کند. همان‌گونه که ساموئل بکت می‌گوید: «دنیای درون، همراه دنیای بیرون هبوط کرده است.» 

 

این یادداشت پیش از این در تاریخ ۷ آبان 1393، در خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) منتشر شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد