مصطفی انصافی
حسین مرتضائیان آبکنار خوب میدانسته که با توجه به کوتاهی رماناش باید هر چه سریعتر مخاطب را درگیر قصه کند. «عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک» از این منظر منحصربهفرد است. کافی است سه فصل اول رمان را بخوانید تا رمان چنان تکانتان دهد که نتوانید آن را زمین بگذارید. اولین حسی که پس از خواندن سه فصل اول رمان به خواننده دست میدهد تکاندهندهگی ناشی از خشونت عریان جنگ است. در فصل یک با دژبانی مواجهایم که بافرو کردن چنگک در کپههای خاک و بوتههای پرپشت دنبال سربازهای فراری میگردد و «گاهی سربازی نعره می زد: «آی...» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد میانداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله میآمد و صدای قرچ قرچ استخوانهای شکسته.» در فصل دوم توصیفاتی که نویسنده از جراحتهای وارده بر راننده میآورد بسیار دلخراش است و در فصل سوم دژبانی که برگهی ترخیص مرتضا هدایتی را پاره میکند، همهگی در همان ابتدای رمان چنان خواننده را درگیر و میخکوب میکنند که مخاطب از پای کتاب جنب نمیتواند بخورد. این تصویر کردن عریان و بیپردهی خشونت جنگ، مهمترین عامل باورپذیری رمان هم هست. آبکنار در این رمان به جای تمرکز بر شخصیتپردازی با ساختن و پرداختن موقعیتهایی ویژه در جنگ یک رمان مطلقا ضدجنگ را پدید آورده که با مخاطباش با صراحت راجع به جنگ حرف میزند. جای این صراحت، سالهای سال در ادبیات جنگ ما خالی بوده است و این صرفا از یک سوء تفاهم بزرگ ناشی میشود که راجع به آن بحث خواهم کرد. موقعیتهایی که آبکنار خلق میکند به هیچ وجه به قصد تخریب چهرهی رزمندگان نبوده و نیست و این را میشود از دلسوزی نویسنده برای شخصیتهایش (مرتضا و سیاوش) دید. این موقعیتها صرفن اشاره دارند به این که جنگ حتی اگر به قصدِ مقدسِ دفاع از خاک وطن باشد، مخرب و ویرانگر است و قربانیان آن، مردم کشور درگیر جنگ هستند.
این رویکرد ضدجنگ فقط منحصر به چند نویسندهی ایرانی نیست. هر انسان عاقلی میداند که جنگ پدیدهی مخرب و ویرانگری است و نویسندهگان هم از این امر مستثنا نیستند. مثالها زیادند: همینگوی که خودش در جنگ جهانی اول در ارتش ایتالیا به عنوان رانندهی آمبولانس حضور داشته، در «وداع با اسلحه» جنگ را مسبب جدایی انسانها از یکدیگر و قربانی شدن نسل بعد از جنگ میداند. کورت ونهگات هم که در جنگ جهانی دوم در ارتش ایالات متحده میجنگیده و در روزهای پایانی جنگ در درسدن آلمان حضور داشته در رمان «سلاخخانهی شمارهی 5» بمباران درسدن توسط نیروهای امریکایی را همان قدر زشت و بیشرمانه میشمارد که وحشیگری آدولف هیتلر در کشتن انسانها را. هر نویسندهای از زاویهی دید خودش به جنگ نگاه میکند و با رویکرد خودش راجع به آن مینویسد و از آن انتقاد میکند. همینگوی نابودی یک ارتباط عاشقانهی انسانی را در دل جنگ روایت میکند و این گونه جنگ را به چالش میکشد و ونهگات با وارد کردن عنصر فانتزی و طنز تلخ و گزندهاش به «سلاخخانهی شمارهی 5» جنگ را به نقد میکشد و آبکنار با نمایش خشونت عریان، جنگ را نقد میکند. قصد مقایسهی «وداع با اسلحه» و «سلاخخانهی شمارهی 5» با «عقرب...» نیست. بحث سر رویکرد و نگاه نویسندهگان مختلف به جنگ است.
رمان آبکنار پس از دو چاپ و در آستانهی چاپ سوم به محاق توقیف رفت. میشود حدس زد که مسئولان وقت وزارت ارشاد به دلیل همین ضدجنگ بودن رمان اجازهی نشر مجدد آن را ندادهاند. اما یک سوال این جا مطرح میشود و آن این که آیا ضدجنگ بودن بد است؟ پاسخ یا مثبت است یا منفی. اگر منفی است چرا از انتشار چنین کتابهایی جلوگیری میشود؟ و اگر مثبت است معنی آن این است که ما موافق جنگایم؛ اما آیا ما واقعا موافق جنگایم؟ ایران افتخار میکند به این که بیش از دویست سال از آخرین حملهی نظامیاش به خاک کشوری دیگر میگذرد و این نشاندهندهی آن است که ما جنگ را بد میپنداریم و تجاوز را زشت. پس چگونه است که با ادبیات ضدجنگ مخالفت میشود؟
نوبت میرسد به سوءتفاهمی که بالاتر بدان اشاره شد و ماند تا بحث برسد به ریشهیابی این مساله که چرا با این که ما ملت جنگطلبی نیستیم، مسئولان اجازهی انتشار کتابهای ضدجنگ را به ناشران و نویسندهگان نمیدهند؟
میشود نشست و مفصل بحث کرد و ریشهها را پیدا کرد. اما در این نوشته آن قدر جا هست که گفته شود جنگ هشتساله برای مسئولان یک تابوی بزرگ است. این سوء تفاهم در درجهی اول برمیگردد به اصطلاح "دفاع مقدس". اصطلاحی که صرفا برای تقدس بخشیدن به دفاع ملت ایران از آب و خاک خود در فاجعهی جنگ هشتساله بدان اطلاق شد. جنگی که آمار رسمی هم عمق فاجعهاش را نشان میدهد: بیش از 200 هزار شهید، بیش از 300 هزار جانباز و نزدیک به 50 هزار اسیر و مفقودالاثر. آمار، حکایت از فاجعهای انسانی دارد که هرگز از یاد و خاطرهی تاریخ پاک نخواهد شد. کسی منکر ارزشهای انسانی و متعالی دفاع مقدس نیست. ارزشهایی که جنگ ما را از دیگر جنگهای دنیا متمایز میکند. اما جنگ، جنگ است. جنگ فاجعه است. بازتاب این فاجعهی عظیم انسانی در ادبیات منجر به نوشته شدن داستانها و رمانهای ضدجنگ میشود. ادبیات ضدجنگ نه منافاتی دارد با تقدس دفاع ملت ایران در جنگ نابرابر تحمیلی و نه منافاتی دارد با ارزشهای این دفاع. ارزشها و تقدس دفاع مقدس ربطی به عمق فاجعه ندارد و موضوعی است کاملا جدا. وقت آن رسیده- اگر نگذشته باشد- که مسئولان وزارت ارشاد نگاه خود را به پدیدهی دفاع مقدس اصلاح کنند و به جای ایستادن رو در روی نویسندگان، بنشینند کنار آنها و همراه شوند با جامعهی ادبی. این همراهی در رسانهای مثل سینما نتایج بدی همراه نداشته است. ساخته شدن و نمایش فیلمهایی چون لیلی با من است و اخراجیها و فیلمهای دیگر (فارغ از نقاط ضعف و قوتشان) نشان دادهاند که نمایش خشونت و زشتیهای جنگ که هیچ، شوخی با دفاع مقدس هم نتایج بدی به دنبال ندارد. مخاطب ادبیات که دهها بار کمتر از مخاطب سینماست. پس مشکل چیست؟ جنگ شوخی نیست. خالهبازی نیست. جنگ خشن است. خرابکار است. نامردی و نامردمی دارد در خودش. ادبیاتی هم که به جنگ میپردازد باید جدی باشد. ادبیات جدی است، مثل جنگ. با این تفاوت که ادبیات سازنده است و جنگ ویرانگر. کسی هست که با این گزاره مخالف باشد؟
این یادداشت پیش از این در تاریخ 11 دی 1390 در لوح، پایگاه فرهنگ و ادب فارسی منتشر شده است.
همچنین نگاه کنید به بازنشر این یادداشت در وبسایت نشر ناکجا و تحلیل رادیو زمانه بر این کتاب در یک «شنبه» با کتاب در زمانه.
خطوطی معوج پشت ظاهر صاف و سادهی ارتباط آدمها
گفتوگو با سپیده سیاوشی نویسندهی مجموعهداستان «فارسی بخند» (نشر قطره و انتشارات ترگمان)
مصطفی انصافی
نام سپیده سیاوشی از مدت ها قبل به خاطر حضور همیشگیاش در جشنوارهها و جوایز ادبی در ذهنم بود تا این که کتابش را بر پیشخوان کتابفروشی دیدم. خودش متولد 1365 است و «فارسی بخند»، اولین مجموعهداستانش متولد 1390؛ که یکی دو داستان درجهیک، چند داستان خوب و چند داستان بد دارد. حتما ارزش خواندن دارد؛ هم مجموعه و هم این مصاحبه که در آن سیاوشی با شکیبایی حرفها و نقدهای جدی مرا شنیده و پاسخی اگر داشته داده. این گفتوگو در روزهای آغازین سال 91 برای سایت لوح- که آن روزها دبیر سرویس داستانش بودم- انجام شد و هرگز فکر نمیکردم «فارسی بخند» در روزهای پایانی همان سال برندهی بهترین مجموعه داستان اول جایزهی گلشیری شود. این شما و این گفت وگو که اگر مجموعهداستان را خوانده باشید حتما ازش لذت میبرید...
مصطفی انصافی
اغلب داستانهای مجموعهداستانت حول محور ارتباط و بحران در روابط شکل میگیرد. این تم البته درونمایهی بسیاری از داستانهای نویسندگان همهی نسلهاست. میخواهم بدانم ریشهی این دغدغه در تو از کجا میآید؟
روابط آدمها همیشه خطی و قابلپیشبینی نیست. همیشه خطوطی معوج پشت ظاهر صاف و سادهی ارتباط آدمها میشود پیدا کرد که ناشی از مدتها کشمکش است. کشمکشهایی که شاید به زبان هم نمیآیند و فقط دو سوی رابطه از آن آگاهند. ریز شدن در این روابط نقطهی آغاز داستانپردازی برای من بوده.
در «برف» و «گمشده»- جدای از این که داستان های خوبی نیستند- اصلا این دغدغه وجود ندارد. آیا اصلا برایت مهم بوده که داستانهای مجموعهات یک درونمایهی مشترک داشته باشند؟
به صورت کلی شاید نشود میان داستانها درونمایهی مشترک پیدا کرد. قصد من هم این نبوده؛ چون این داستانها در زمانهای متفاوت و بدون درنظرگرفتن خط سیری واحد نوشته شدهاند. اما شاید دغدغهی روابط آدمها که در اکثر آنها به چشم میخورد به نوعی پایهی مشترک باشد.
این را هم اضافه کنم که خوب یا بد بودن یک داستان بستگی به این دارد که تا چه حد توانستهایم وارد فضای آن داستان بشویم. در واقع من با گفتن خوب یا بد بودن یک داستان صرفا به این دلیل که حس کنم ماجرا ندارد یا دغدغهای را که من انتظار دارم داشته باشد، ندارد موافق نیستم. بسیاری از داستانها فاقد آن کشمکش و پیچیدگی ظاهریاند. حرفهای «برف» و یا «گمشده» در پس روایت ساده و به ظاهر بیماجرای آنهاست. داستان اغراقشدهی زن و مردی در برف و یا داستان کودکی که چند ساعت دلهرهی یک خانواده و وضع خودش را بیان میکند حرفهای دیگری دارند. نمیخواهم پیشفرضی راجع به داستانها بدهم.
اگر میگویم برف و گمشده خوب نیستند به این دلیل نیست که داستان دغدغهای را که من دلم میخواهد، ندارد یا این که حس میکنم ماجرا ندارند. کشمکش و پیچیدگی، ظاهری و باطنی ندارد. هیچ سوژهی فاقد کشمکش و پیچیدگی اصلا در دنیا وجود ندارد. نحوهی پرداخت داستاننویس است که باید سوژه را تبدیل کند به دغدغهای در ذهن مخاطب. کاری که مثلا کارور میکند شگفتانگیز است. از مسالهای که بهغایت ساده و بیماجرا به نظر میرسد دغدغه میسازد در ذهن مخاطب. اگر سوژه تبدیل به دغدغهی ذهنی مخاطب نشود نویسنده کاری نکرده. دغدغهی شخصیتهایی که در یک موقعیت قرار میگیرند باید برای من مهم شود. در این داستانها مهم نمیشود. حالا تهدید هر چهقدر هم که میخواهد بزرگ باشد.
در مورد انتقال دغدغه با حرفتان موافقم. باید داستان آن حس و به قولی تکان اساسی را در ذهن خواننده ایجاد کند. بعضی اوقات هم داستان میتواند ایجاد دغدغه کند. یعنی نهتنها دغدغه را عنوان کند بلکه آن را ایجاد کند. قصد من در داستان «برف» این بوده. بزرگی آن مطرح نبوده برایم. صرفا خواستم دریچهای تازه به یک پدیده باز کنم.
چه چیز روایت قرمز خاکی شما را جذب خودش کرد؟ این روایت دارد ادا درمیآورد به نظرم. چه دلیلی دارد داستان دو راوی داشته باشد؟ یک بار مهدی راوی است و بار دیگر سمیرا. دو شخصیت از زمین تا آسمان متفاوتند. اما زبان و لحن و واژههاشان یکی است. هر دو هم دارند یک چیز تعریف میکنند. روایت زن کاملا کافی است.
ادا؟... فکر نمیکنم. اینجا هم حس میکنم باید آن چه را که هست دید؛ نه چیزی را که انتظار داریم. تغییر راوی مجالی است برای دید بازتر به یک موضوع. در «قرمز خاکی» اتفاق، یکی است با دو راوی. یکی نزدیک و دیگری دور. این دو راوی میتوانند گوشههای یک اتفاق را از دو دید ببینند. دو شخصیت به طور پنهان همدیگر را میستایند. این که شما میگویید روایت زن کافی است ماجرا و تم داستان کاملا با چیزی که الآن هست متفاوت میشود. میشود ماجرای سمیرا. اما در اینجا داستانِ درون و بیرون یک ماجراجویی مطرح است.
به نظرم آن چه که در داستانهای «خواهری» و «زنها همه شبییه به هماند» و «از آخر به اول» نقطهی قوت است در داستانهای «تاریکی» و «خوبی عزیزم» و «قرمز خاکی» نقطهی ضعف است: شخصیت پردازی خوب در آن داستانها و شخصیتپردازی ضعیف در اینها.
در داستانهای «تاریکی» یا «خوبی عزیزم» آدمها هستند که ماجرا را تعریف میکنند؛ اما آنچه بیش از آدمها و پیشینهی آنها مطرح است، موقعیتی است که به وجود آمده. در واقع تمرکز اصلی بر واکنشها هنگام مواجهه با این شرایط بوده. اما در داستانهایی مثل «خواهری» یا «همه زنها شبیه به هماند» آدمهایی خاص ماجرا را میسازند که پیشینه و زندگی دارند.
بازخوردهایی که از کتابت گرفتی چه طور بود؟ چه قدر انتظارت را برآورده کرد؟
خودم راضی بودم. نقدهای مثبتی نوشته شد و در بعضی سایتها کتاب معرفی شد. باعث امیدواری بود و حس کردم که «فارسی بخند» تا اینجا دیده شده.
کی به این نتیجه رسیدی که وقت چاپ کردن مجموعهداستانت فرارسیده؟
راستش اول فقط به صورت یک ایده توی ذهنم بود. داستانها را جمع و جور کردم و بعضیها را یک بازنویسی کوچک کردم.
چه معیارهایی برای انتخاب ناشر داشتی؟ اصلا چرا کتابت دو ناشر دارد؟
دو ناشر تصمیم خود انتشارات قطره و ترگمان بود. البته اگر کتاب به چاپهای بعدی برسد تنها با نام انتشارات قطره منتشر میشود. برای انتخاب ناشر من لیستی کوتاه از چند ناشر داشتم.
آیا پیش از این که قطره و ترگمان نشر کتابت را بر عهده بگیرند به ناشر دیگری هم مراجعه کرده بودی؟
بله. کتاب از طرف یک ناشر رد شد و ناشر دیگری هم آن موقع کتاب کار اولی نپذیرفت.
از مسائل و مشکلات چاپ مجموعهداستان اول بگو.
شناختهشده که نباشی و کتاب اولت هم که باشد، خوب مسلما با خوشبینی قبولت نمیکنند. از طرفی هم هرچه جلوتر میروی، یعنی وقتی ناشر چاپ کتاب را قبول میکند تازه با دنیای جدیدی آشنا میشوی. من برای این کتاب بعد از پذیرش کتاب با سختی خاصی مواجه نشدم. فقط مدتی نسبتا طولانی کتاب برای دریافت مجوز نشر در ادارهی کتاب ماند.
داستانهات در تعدادی از بهترین جشنوارههای داستان کوتاه در سالهای مختلف برگزیده شدهاند. همچنان هم در جشنوارهها حضور داری. جشنوارهها تاثیری در روند کاری تو داشتهاند؟
اولین جرقهی چاپ یک مجموعه از همینجا برای من به وجود آمد. وقتی داستانها توی چند مسابقه برگزیده شدند به این فکر افتادم که میتوانم به صورت یک مجموعه در بیاورمشان. در واقع مسابقهها آن بازخورد اولیه را به من دادند.
جریان این مجموعهداستانی که حسین سناپور درآورد با عنوان «پرسه در حوالی داستان امروز» که تو هم یک داستان در آن داشتی چه بود؟
این کتاب مجموعهی 15 داستان از 15 نویسنده است که همگی در کارگاههای حسین سناپور در دورههای مختلف داستاننویسی حضور داشتهایم. مجموعهی جالبی است از قلمهای متفاوت.
کار بعدی رمان است یا مجموعه داستان؟
فکر میکنم مجموعه داستان باشد. نوشتن رمان یا بهتر است بگویم داستان بلند با این همه بازنویسی و تغییر نظر کمی کند پیش میرود.
ممنونم از این که وقتت را در اختیار من گذاشتی.
این گفتوگو پیش از این در تاریخ 15 فروردین 1391 در لوح، پایگاه فرهنگ و ادب فارسی منتشر شده است.
تند و بیوقفه کوفتن بر طبل گناه
مصطفی انصافی
کدام رمانی را سراغ دارید که در فصل اول و در صفحهی ششماش برود سراغ اصل مطلب و قصه را آغاز کند و پایههای چهارده فصل روایت پرکشش و جذاباش را به این سرعت بگذارد؟ «بیمهی تصادف وقتی فروش میره که یه مامور بیمهای بفروشدش؛ بامزهس که یه کسی در مورد بیمهی تصادف از آدم سوال کنه. دوما وقتی پای نقشهی ناجوری وسط باشه تصادف اولین چیزیه که به ذهن آدمها میرسه.» این چند خط ترجمهی شستهرفتهی بهرنگ رجبی است از رمان «غرامت مضاعف» نوشتهی «جیمز ام. کین». معمولا رمانها چند فصلی را به معرفی شخصیتها و فضاها اختصاص میدهند و در همین حین خواننده را آماده میکنند برای ورود به قصه. اما در «غرامت مضاعف» همه چیز به سرعت اتفاق میافتد. از یک طرف به سرعت وارد درام میشویم و از طرف دیگر این سرعت، در ضرباهنگ جملات نویسنده و گفتوگوها و تقسیم متناسب فصلهای رمان به توصیفات و گفتوگوها نمود مییابد و پس از آن در اتفاقات؛ به گونهای که نویسنده با حذفهای بهجا و بهنگام از اطناب خودداری میکند. مثلا اولین دیدار والتر و فیلیس در اواسط فوریه اتفاق میافتد و نویسنده در طول چهار فصل- در حدود پنجاه صفحه- دو ماه از زندگی والتر هاف و فیلیس را که به آشنایی، چند دیدار و نقشه کشیدن برای قتل گذشته روایت میکند. به عنوان یک نمونه از حذفهایی که در طول رمان خیلی به کمک حفظ ضرباهنگ رمان آمده، میشود به این گفتوگوی فیلیس و والتر دربارهی زمان سفر نردلینگر در فصل چهارم اشاره کرد:
- قراره بره دیدن همشاگردیهای قدیمی. تو پالوآلتو.
- کی؟
- ژوئن. تقریبا شش هفتهی دیگه.
نویسنده طی چند همین چند جمله، هم اطلاعاتی راجع به سفر نردلینگر میدهد و هم به زمان حال حاضر رمان- که اواسط آوریل- باشد اشاره میکند و چند صفحه پس از آن، فصل پنجم را اینگونه آغاز میکند:
«قطارش قرار بود ساعت نه و چهل و پنج دقیقهی شب حرکت کنه»
و این گونه است که بی حرف اضافه، شش هفته حذف میشود. پیش از این البته از زبان والتر شنیدهایم: «تو کالیفرنیا فوریه هم مث باقی ماههای دیگهس... از اون به بعد، تو تموم طول بهار، باور کنین خیلی خوابی به چشمهام نیومد.» و اینگونه است که میدانیم هر لحظه از این شش هفته جهنم بوده برای والتر. بی آن که نویسنده تاکید و اضافهگویی داشته باشد در پرداختن به اوضاع روحی شخصیتهایش. اطناب و از دست رفتن ضرباهنگ برای چنین رمانی زهر است و کین با هوشیاری از پرداختن به آن شش هفته به نفع ضرباهنگ چشم پوشیده. از این گونه حذفها در همهی رمان به چشم میخورد. پس از آن، همهی اتفاقاتی که در جریان قتل نردلینگر میگذرد و پیش از آن هیچ چیز از جزییات آن نمیدانستیم، در سه فصل- بیست صفحه- روایت میشود و پس از قتل، نویسنده اوضاع روحی والتر را این گونه شرح میدهد: «سعی میکردم فکر نکنم، ولی فکره مدام یهویی غافلگیرم میکرد. تازه فهمیدم چی کار کردهم. یه مردیو کشته بودم تا به یه زنی برسم... همهی این کارها رو برا خاطر اون کرده بودم و حالا دلم میخواست تا وقتی زندهام دیگه هیچ وقت نبینمش. کل خرجش همینه، یه چیکه ترس، که عشق ببُره و تبدیل بشه به نفرت»
یک نویسندهی بد و حتی متوسط از اینجای رمان به بعد را میتوانست هدایت کند به سطل زباله. اما کین، بامهارت، موفق میشود رماناش را حفظ کند و در طول فصلهای هشتم تا پایان فصل دهم، با وارد کردن شخصیتهایی چون لولا و نینو ساچتی به درام که پیش از این آنها را معرفی کرده و در آبنمک خوابانده، خون دوبارهای به رگهای اثرش تزریق میکند و همزمان مخاطب را در کنجکاوی این قضیه که «آیا کیز بالاخره حقیقت را کشف میکند یا نه؟» نگه میدارد؛ کلاس درسی برای توزیع درست اطلاعات در اثر، معرفی بهنگام شخصیتها و استفاده از آنها در زمان و مکانی که درام اقتضا میکند.
در فصل یازدهم و دوازدهم تصمیم والتر مبنی بر قتل فیلیس افشا میشود و رمان، یک بار دیگر- در حالی که فقط سی صفحه به پایاناش مانده- مخاطب را در مواجهه با اثر به تکاپو میاندازد. در ابتدای فصل چهاردهم میخوانیم: «چیزی که الان خوندهین، اگه خوندهین، همون اظهاریهس» و این گونه جیمز ام. کین که مخاطب را، در همان صفحات آغازین رماناش، به خواندن اثری جذاب و پرکشش بشارت داده بود، در صدوپنجاه صفحه، او را میخکوب میکند. حالا مخاطب با یک والتر هاف طرف است که نه رنگ پول را دیده و نه دیگر شغلی را که در آن موفق بوده دارد. نه وطنی دارد و نه حتی هویتی. نه در آرامش است و نه به زنی که آن همه دوستاش داشته، میتواند عشق بورزد: «باورم نمیشد امکان داشته باشه کسی که هر وقت دلش بخواد میتونه این قدر دوستداشتنی باشه، تونسته باشه اون کارها رو بکنه.»
زخمی و آواره در دریا پیش به سوی جایی که نمیدانند کجاست. چیزی در همین مایههاست «غرامت مضاعف»
این یادداشت پیش از این در مجلهی «تجربه» (شمارهی 13/ تیرماه 91) چاپ شده است.